انگار دست سرنوشت برای این خانواده زیبا نمینوشت و خوابهای بدی برایشان دیده بود. سارا در این سالها تمام تلاش خود را کرده بود که سوفیا همان دختر شاد و شیطون بماند؛ اما انگار زیاد هم موفق نبود، چون سوفیا بسیار منزوی و غمگین شده بود. سارا ترس سوفیا از پدرش را به خوبی حس میکرد و سوفیا هنگام دعواهای پدر و مادرش ساعتها گریه میکرد و از ترس میلرزید، البته سوفیا امروز، برخلاف همیشه لبخندهای دلربایی به یاد خاطراتش در روستا میزد و بعد از مدتها خوشحال بود سرعت ماشین لحظه به لحظه شدت مییافت و حال محمد بدتر میشد. سارا علاوه بر نگرانی همیشگیاش ذرهذره ترس نیز در وجودش شعلهور میشد نگرانی و ترسش بیشتر برای دخترک زیبا و کوچکش بود. محمد ناشیانه و با سرعت بالا، پیچها را دور میزد و گاهی از لاین جاده خارج میشد. سارا نگاهی به محمد کرد، محمد اصلاً در حال خودش نبود و سارا علت تغییر حال همسرش را فقط در مواد خلاصه میکرد محمد وقتی متوجه نگاه ترسیدهی سارا شد، با صدای خمار و کشیده شروع به صحبت کرد
*~*****◄►******~* فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند آمد تو، همه مان بلند شدیم. سرخ شد، گفت بلند نشید جلوی پای من گفتیم حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا باز جلسه بود. ایستاده بود برون سنگر، می گفت نمی آم. شماها بلند می شید قول دادیم بلند نشویم یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 57 *~*****◄►******~* گفت امشب من این جا بخوابم ؟ گفتم بخواب. ولی پتو نداریم یک برزنت گوشه ی سنگر بود. گفت اون مال کیه ؟ گفتم مال هیشکی. بردار بخواب همان را برداشت کشید رویش. دم در خوابید صبح فردا، سر نماز، بچه ها بهش می گفتند حاج حسین شما جلو بایستید یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 74
*~*~*~*~*~*~*~* میشه توی چشمام خیره بشی و پلک نزنی؟ مثل همیشه چال انداخت روی گونهاش و گفت: وای دیوونه، که چی؟ گفتم: میخوام نگاهت یادم نره. میخوام یادم بمونه که نگاهت با من مهربون بود چشماش رو دزدید، قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم سالها پیش، خانوم بزرگ زن میانسال کوتاه قد و مهربونی بود که توی کوچهی ما زندگی میکرد. از وقتی چشم باز کردم اون رو توی زندگی خودم دیدم. تا وقتی به سن مدرسه نرسیده بودم و مادرم سرکار بود، من توی خونهی خانومبزرگ چرخ میزدم. وقتی هم که مدرسه رفتم، ناهار و عصرونهام با خانومبزرگ بود. به من میگفت عزیزجان و همیشه کیک خونگی درست میکرد و دمغروب، اول با یه لیوان شیر و کیک میومد بالای سر من و میگفت؛ بخور قوت بگیری عزیزجان، بعدش میرفت سراغ سجادهاش همیشه واسه سال پسرش شلهزرد خیرات میکرد یادمه یه بار بهش گفتم؛ چی میشه روی یه ظرف اسم من رو بنویسی؟ غضبناک نگاهم کرد و گفت: تو پیغمبری؟ امام معصومی؟ چی هستی بچه؟ توی همون عالم بچگی بهش گفتم: مگه من عزیز تو نیستم؟ از اون سال به بعد، یه کاسه شله زرد داشتم که اسم من رو روش مینوشت بندهی خدا سواد درست و حسابی نداشت، موقع دیکته گفتن، هرچی به ذهنش میرسید رو میگفت و من مینوشتم. بعضی از کلمات رو توی عمرم نشنیده بودم، وقتی هم جا میموندم و ازش میپرسیدم چی گفته، اون یادش نمیومد. تهش هم میگفت ببر خونه بده آقات نمره بهت بده خانومبزرگ صدای نخراشیدهای داشت و وقتی داد میزد ستون به لرزه میافتاد. توی نشونهگیری با دمپایی و جارو دستی استاد بود. اما به همون اندازه چشمای مهربونی داشت. وقتی غمگین بودم، وقتی زندگی باهام راه نمیومد، نگاه خانومبزرگ مثل آب روی آتیش بود. انگار خدا یه جفت چشم به این آدم داده بود که فقط بندههاش رو با نگاه آروم کنه ما هرچی بزرگتر میشدیم و قد میکشیدیم، خانومبزرگ پیر و پیرتر میشد. کمکم شنواییش رو از دست داد، وزن زیاد و پا درد باعث شده بود اسیر رختخواب بشه نمیدونم چی شد که یه روز فهمیدم خانومبزرگ دیگه حرف هم نمیتونه بزنه. سکوت آدمی که بخش مهمی از کودکی من رو شامل میشد دردآور بود. وقتی فراموشی گرفت حس کردم گذشتهام رو از دست دادم، اما با همهی این داستانها، چشماش مثل قبل بود. هنوز نگاهش مهربون بود، فقط کافی بود نگاهم کنه تا بَرَم گردونه به بچگی، به وقتی میگفت برو دستات رو بشور تا ناهارت رو بیارم. به روزهایی که تصور نمیکردم خانومبزرگ ممکنه پیر بشه. ممکنه نباشه وقتی بالای سرش رسیدم که دیر شده بود. براش شمع روشن کرده بودن و یکی از همسایهها داشت براش قرآن میخوند. رفتم کنار دستش نشستم، حالا روی سرش یه ملافهی سفید کشیده بودن سرم پایین بود، دلم میخواست ملافه رو بزنم کنار، بعد اون مثل قدیم دستم رو بگیره و با همون صدای نخراشیده داد بزنه؛ دست نزن بچه، بذار بخوابم بعد من از ترس توی چشماش خیره بشم، بعد اون با لبخند نگاهم کنه و بگه: ترسیدی؟ نترس عزیزجان، خودمم میخواستم پا شم *~*~*~*~*~*~*~* پویا جمشیدی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ پروردگارا کسی که در دامان تو پناه گرفت طعم بی پناهی را نمی چشد هر کس که مدد از تو گرفت، بی یاور نمی ماند آن که به تو پیوست،تنها نمی شود کنارم باش خداوندا خداوندا قرارم باش و یارم باش جهان تاریکی محض است میترسم کنارم باش خدایا من کدام یک از نعمت های تو را می توانم بشمارم یا حتی به یاد آورم و به خاطر بسپارم؟ خدایا گاهے دنیا و نامرادی هایش دلم را به درد مےآورد اما برق امید به تو از چشمانـم نمےرود خوب مےدانم هوای دلـم را داری وقتے تو را دارم، غمے نیسـت ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کوله بارم بر دوش سفری می باید ٬ سفری تا ته تنهایی محض هر کجا لرزیدی ٬ از سفر ترسیدی فقط آهسته بگو من خدا را دارم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دستهایم انقدر بزرگ نیست که چرخ دنیا را به کامتان بچرخانم اما یکی هست که بر همه چیز تواناست از او تمنای لحظه های زیبا برایتان دارم .
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم